.

بایگانی

شخصیت پردازی جناب مقداد به وسیله سوره حدید

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

   به کارگاه آهنگری آمده ­اند تا شمشیرها را تحویل بگیرند. هنوز آخرین شمشیر آماده نیست. این دو نفر و شاید چندنفری دیگر، در کنار علی(ع)، امور امنیتی مدینه را سر و سامان می ­دهند. گاهی نیز دور هم جمع می­ شوند. در سایه ­بانی  نزدیک مسجد پیامبر(ص)، جایی که به سجده گاه علی(ع) مشهور شده است.

مقداد پسر اسود، کناری می ­ایستد؛ زبیر پسر عوام تحمل ایستادن و منتظر ماندن ندارد. می­ رود تا بعد که وقتی آخرین شمشیر آماده شد، بیاید.

اما مقداد را جاذبه­ ی عجیبی نگاه داشته است.

مقداد اهل تفکر است. و کارگاه آهنگری برای کسی که تفکر می ­کند،  زیباست.

مقداد  به کار استادکار خیره شده است. هوا به شکل طاقت­ فرسایی گرم است. کوره دم می ­خواهد و باز دم می­ خواهد مثل سینه­ ای که باید دائماً تنفس کند. چقدر اینجا شبیه درون اوست و این تفتیده ­ی سرخ، چقدر آشناست.

انگار آهن گداخته همان قلب مقداد است و ضربات پتک، همان تپش ­های قلب او هستند.

مقداد خودش را و ظاهر و باطنش را اینجا به تماشا ایستاده است. گاهی به این فکر می­ کند که چند لحظه می­ تواند آهنی گداخته را در دست نگه دارد. او لحظاتی بعد به جواب می­ رسد.

من سرباز محمد(ص) و علی(ع) هستم. اگر آهن گداخته هم در دستانم باشد، مثل موم نگه می­ دارم تا سرد شود.

من از زندگی چه می­ خواهم؟ بیعت هیچ طاغوتی را بر گردن ندارم و به هیچ رباخوار نامردی وامدار نیستم.

چه خوب می­ شود اگر قلب من، شمشیر محمد(ص) و علی(ع) باشد.

اما اگر قیامتی برپا شد و بین من و آنها دیواری کشیده شود چه کنم؟ می­ ترسم از صدای بلند نعره ­هایم که من با شما بودم، پس چرا...

بکوب ای پتک که اکنون زمان کوبیده شدن همه ­ی چیزهایی است؛ که دیواری باشند میان من و محمد(ص).

بر خوابیدنم بکوب؛ که حسرت خواب را بر چشمانم خواهم گذاشت اگر، خوابیدن بخواهد باعث جدایی شود میان من با علی(ع).

بکوب ای پتک بر قلبم بکوب تا مثل آهنی که برای شمشیر شدن، آبدیده می ­شود، در آسایشی اندک برای ثانیه ­هایی در آبی سرد بخوابم، کمی آرام بگیرم، و آنگاه بیدار که شدم حفره­ ای، رخنه­ ای، حبابی، در من باقی نمانده باشد.

بکوب تا اول و آخر و ظاهر و باطنم  یکی باشد و آن یکی خدا.

آنقدر بکوب تا صیقلی شوم؛ برق و درخشش اخلاصم، چشم دشمنان را کور کند. بکوب تا اول در درون خودم قسط و عدل برپا شود و آنگاه در همه جهان. بکوب که من به این همه کوبیده شدن­ ها، نیاز دارم؛ بدهکارم.

 

آخرین شمشیر هم آماده شد. استاد آهنگر مقداد را تکان می ­دهد. مقداد بیدار می ­شود؛ راضی است. هم از آهنگر و هم از چرت کوتاهش. چشمان او نیز قانع هستند؛ چون گاهی همین چند لحظه خوابیدن هم سخت پیدا می ­شوند.   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۱۴
کاظم رجبعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی