.

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد.

صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»

حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود.

کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم».

حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».

لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»

شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»

حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد.

حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»

شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»

شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!»

حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».

حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»

حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»

شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!

حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟

شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد.

حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.

حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»

حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۱۲
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

قاسم را فراموش نخواهم کرد

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شکنج ورق های غنچه تو در توست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قد تو هر سرو بن که بر لب جوست

حتما تا به حال مگسی را دیده اید که در دام عنکبوتی افتاده باشد . آن وقت ها که کوچکتر بودیم ، گاهی مگس ها را می گرفتیم ، آن وقت آن را در دام عنکبوتی گیر می دادیم و لحظه ای بعد ... منظور همان حالت مگس است . مگس بیچاره با پیکره ای نه چندان سالم سعی می کرد که از شر تار ها خلاصی یابد ، ولی هرچه بیشتر تقلا می کرد ، بیشتر در دام فرو می رفت . مگس شاید می دانست که چه سرنوشت محتومی انتظارش را می کشد ؛ ولی با علم بدان هنوز دست و پا می زد .

ما هم گه گاهی مثل آن مگس می شویم ؛ مگسی که در دام تارهای موهومی بیافتد و آن قدر دست و پا بزند که همین سر و صدای دست و بال ها سبب شود که شکارچی یعنی عنکبوت پی ببرد . ما هم در انتظار سرنوشت محتوم معلومی در حال نبرد با تارهاییم ؛ البته نه در همه جا و برای همه چیز .

یکی از تغییرات نسیان است و فراموشی . با اینکه می دانیم در تارهای این دام فرو افتاده ایم ، ولی راه چاره و نجاتی برای آن نمی یابیم و بی هیچ امیدی و بی هیچ سپیدی ، شب سیاه را تمام خواهیم کرد .

گویی زمان قدرت عیب سحر آمیزی دارد که تمام حالات انسان را دستخوش نسیان می کند . گذشته های دور را با همه اهمیتی که دارند ، وقایع بزرگ زندگی را با همه ظرافتی که دارند ، از یاد می بریم . هیچ گاه سعی نمی کنیم که بفهمیم سرنوشت محتوم ما در همین تارها پایان می گیرد . با این حال ها و با تمام این چیزها سعی می کنیم که لا اقل تصویری نه از وقایع گذشته مثل یک دفتر خاطره یا یک کتاب تاریخ بلکه تصویری از حالات و غم های گذشته را در یاد داشته باشیم . شاید بتوانید خاطره ای را به یاد بیاورید حتی با تمام ریزه کاری هایش ، ولی اگر توانستید حالت آن هنگام خود را داشته باشید توانستید احیای خاطره بکنید . اینجا دیگر زمان را در اختیار گرفته اید ، یعنی زمان نتوانسته است حالت آدمی را از بین ببرد .

تمام وقایع ما اینطورند . آن گاه که رخ می دهند تب و تاب خاصی دارند ، ناب ترین جوهره ها را به میدان می کشند ؛ احساس ها ، عاطفه ها ، هیجان ها ، اضطراب ها و ... ولی پس از مدتی فقط یادی از آن بیشتر به جای نمی ماند . نمونه این حالت مثلا مرگ یک عزیز مثل پدر و فرزند که به قول معلممان در دبیرستان ، این وقایع ابتدا که رخ می دهند گویی تمام دنیا بر سر آدمی خراب شده است .داغ دیده جزع و فریاد می کند ، کسی را یارای تسلایش نیست ، خود به خود هر دم گریه می کند و ... ولی مثلا چند ماه بعد یا یک سال بعد ، همان شخص را می بینی که در فلان مجلس عروسی چه خنده ها که نمی کند و یا حتی چه رقص ها که ...

مراسم مجلس تدفین را با مجالس اربعین و چهلم مقایسه کنید !خلاصه این سرنوشت محتومی است که بر سر اندیشه ها ، حالات و عواطف ما می آید و همه را بر باد می دهد . تازه از این ها دردناک تر آن که نه تنها نسبت به تمامی این حالات فراموشی پیدا می کنیم ، بلکه یک حالت تمسخری هم گاهی نسبت به بعضی حالات برایمان پیش می آید ، که مثلا فکر می کنیم که چرا فلان موقع بر سر آن موضوع کوچک آن قدر ناراحت بودیم ، یا خیلی از این ها را دیده ایم .

با اندکی که نه ، با تاملی چند پی می بریم که رهایی از این تارهای تندیه شده ممکن نیست . مگر فرجی باشد ! گفتم که : قاسم را فراموش نخواهم کرده ...

آن سه نقطه بعد از عبارت ، تفصیلی بود بر اینکه بگویم :

باز هم این خاطره غم آلود ! من و آن یاد سوزناک تو ؛ باز هم این وجود آشفته من و آن ظرافت دل انگیز تو .

پسرک کجایی ؟ که خانه قلب من بی تو همچونخرابه ای است . پسرک نمی خواستم بگویم  ؛ یعنی پیش روی تو نمی گفتم . اما حالا پشت سرت می گویم که وقتی پایه های سست دنیایی ام فرو می ریزد ، وقتی از همه بیزار می شوم ، وقتی همه غریبه می شوند و واقعا تنها در میان این کثرت پرسه می زنم ، تمام خلاء این تنهایی را با اندک یادی از تو جبران می کنم .

پسرک وقتی به تو می اندیشم ، از همه چیز راحت می شوم که می گفتی : قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون . فقط دوست داشتم که یاد تو باشم . شاید به خاطر اینکه خیلی تنها بودی . تو همانطور تنها بودی و هنوز هم شاید تنها در بستر گرم هور آرمیده ای .

اما ای هور ...

آرام باش ! مبادا پسرک را بیدار کنی ! مبادا بزم تنهایی اش را به هم بزنی ! نمی دانم ؛ شاید پسرک سرد و بی جان در فلان بستر یا در لا به لای انبوه نی هایت ، ای هور آرمیده باشد .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۴
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

برادرانم تو را علیه السلام نمی­ خوانند؛ می­ گویند علی«کرّم الله وجهه»و بر این منقبت حکایتی نقل می­ کنند از دورانی که در بطن بنت اسد بودی؛ که از آن زمان هرگز به رسول خدا پشت نکردی و رویت لحظه­ ای از او برنگشت.

مولای روسپیدان عالم! خدا سلام بر وجه کریمت را کرامت داخل شدن به اسلام و دخول ایمان در قلب­ها تعریف کرد؛ و از این روست که هر کس روی ترش کند و چهره درهم کشد، توبیخ می­شود که قلبش انقلابی نیست.

سلام به تو، داخل شدن در اسلام است؛ داخل شدن درانقلاب قلب­هایی که هر ضربان و کوبش خالصشان، لاجرم جان را به مقصد چهره­­ می –رسانند که  روی انقلابیون تو، همواره گلگون و گشوده است.

سلام بر تو و بر انقلاب قلبت، که  همه چهره­­ ات را گرفت؛ و چون محاسن سفیدت به خونِ سر خضاب گردید، انقلابت به ثمر نشست؛ فزت و رب الکعبه.

این صدای انقلاب خون است؛ امام سینه­ ها، به بهشتِ زهرا رسید؛ یعنی که چهره علی غرق در خون شد، و این سیل خون، جماعت مؤمنینی هستند، که به کمترین اشاره امیرشان،  تا میدان چهره­ اش دویده­ اند.

انقلابی ترین کلام، سلام بر تو است؛ شنیدنی که نه دیدنی است که نه، دویدنی است! که در اختلاط  و وحدت میان قدم با سمع و بصر، دویدن، کار هر دو را می­ کند. تقلّا می­ کند، عصا به دست، نیاز به دیدن و شنیدن را می­رود؛ طی می­کند؛ هر عصایی که می­ زند، تپیدن و حیات است.سلام است؛ لحظه­ ای که عصا نزند، نیست؛ عصا می­ زند و بازهم عصا می­زند، تا....تا  خضاب چهره­، به خون سرخ؛ میدان شهدا.

و این بار شیعه انقلابی توست که همچون خون رنگینت منظر را پر می­ کند و عطش شنیدن یک فزت و رب الکعبه از زبان روزه­ دارت، میل­ش را به سادگی و تواضع، به تعادل و ایمان، به فراوانی و اختیار، به نشاط و بهجت، منقلب می­ کند.

سلام به تو طعام شیعه است؛ طعمی دارد شبیه نان جو و نمک؛ که این لقمه­ های سفره ساده انقلابِ علی است؛ که به عدالت دولت تعیین می­ کند و توی دهان این دولت می­ زند؛ بر دیوار کعبه تکیه می­ کند؛ آه؛ فزت و رب الکعبه.

اکنون نمایش قلبها بر صفحات چهره­­ ها تماشایی است. و تشیعِ سلام بر وجه کریمت را پاسخی است که صدایش از سیمایِ«وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ*ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» شنیده می­ شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۵
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

اَعْدَدْتُ لِکُلِّ هَوْلٍ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ..................نسبت هول با ترکیب تعیین جهت+استثناء(کل نگری با تأکید و حصر اسم جنس)

وَ لِکُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ ما شاءَاللَّهُ.......................نسبت هم و غم با موصول(کل نگری با موصول)

وَ لِکُلِّ نِعْمَةٍ الْحَمْدُ لِلَّهِ..............................نسبت نعمت با الف و لام جنس(کل نگری با الف و لام جنس)

وَ لِکُلِّ رَخآءٍ اَلشُّکْرُ لِلَّهِ.............................نسبت رخاء با الف و لام جنس(کل نگری با  الف و لام جنس)

وَ لِکُلِّ اُعْجُوبَةٍ سُبْحانَ الِلَّهِ...................نسبت اعجاب با اسم فعل/مفعول مطلق(کل نگری با مفعول مطلق)

وَ لِکُلِّ ذَنْبٍ اَسْتَغْفِرُاللَّهَ.........................نسبت ذنب با باب استفعال(کل نگری با جمله فعلیه)

وَ لِکُلِّ مُصیبَةٍ اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ...................نسبت مصیبت با تأکید و قید تعلق(کل نگری با جمله اسمیه)

وَ لِکُلِّ ضیقٍ حَسْبِىَ اللَّهُ............نسبت ضیق با مبتدا(کل نگری باجمله اسمیه/خبر مقدم)

وَ لِکُلِّ قَضآءٍ وَ قَدَرٍ تَوَکَّلْتُ عَلَى اللَّهِ نسبت قضاء و قدر با متعدی با حرف علی(کل نگری با جمله فعلیه)

وَ لِکُلِّ عَدُوٍّ اِعْتَصَمْتُ بِاللَّهِ نسبت دفع عدو با متعدی با حرف ب

وَ لِکُلِّ طاعَةٍ وَ مَعْصِیَةٍ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ(کل نگری 6)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۴
کاظم رجبعلی