.

بایگانی

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند. یکی خدا و یکی بنده. ابلیس هم لال شده بود. از این ناراحت بود که حرف بزند یا نزند، به نفع بنده های خداست... بنده احساس کرد کلمات خدا بالا دارند که آسمان او را احاطه کرده است؛ و وسعت میدان دارند، که با کلام خدا می رود و می آید...
وقتی به ستاره های آن آسمان خیره می شد، قلبش به شدت می تپید؛ همچنانکه وقتی قدم های رفته و نرفته اش را می شمرد...فهمید خدای آسمان و زمین یکی است...چون وقتی خدا یکی باشد، کلام هم یکی است.
خدا بود؟پیامبران خدا بودند؟ملائکه بودند؟کی بود؟
گفت: وقتی توحید هست، امت واحده توحید باید باشد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۰۷:۱۶
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دونفر با هم حرف می زدند...یکی خدا و دیگری بنده. کلمات رد و بدل شده حکایت از مسلط بودن خدا و مرتبه بلند او داشت.

بنده گفت: خدایا هر چیز برای من سخت است برای تو راحت است... تو مسلطی ولی من در سلطه تو راحتم

خدا گفت: تو را برای خودم ساختم... مخلوق طاغوت شکن من... با اذن من مختصات قدرت را عوض کن.

طاغوت گفت: بی اذن من حق ایمان آوردن به خدا را نداشتی...

بنده گفت: خدا با آن همه قدرت مجبورم نکرد...تو هم خدا را فراموش نکن!

طاغوت بی چاره شد و شکست و بنده فهمید در کشور خدا سخت مبارزه کردن، مشقت نیست!  ادا در آوردن در پذیرش ذکر خدا، بیچارگی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۰۵
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر باهم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. اِعراب این مکالمه اکثرا منصوب... یعنی عبودیت...جلوه گاه پیچیدن و برگشتن و تکرار  نداهای توحیدی...

بنده احساس کرد نجوایش با خدا، پسر بچه هایی پر صدایند. یکی یحیی یکی عیسی یکی ابراهیم و یکی هارون...

ابلیس از پژواک بچه ها سرش درد گرفت و شروع کرد به تهمت زدن!

خدا نگاهش نکرد و به وارثان زمین نظرِ رحمت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۰
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. بنده در سبزه زار با وسعتی بود که ارتفاع و پر پشتی علف ها اجازه نمی داد به ذهنش خشک شدن و برهوت را تصور کند...اما در یک آن، همه چیز خشک شد و دیگر از علفزار خبری نبود... دلش گرفت و در حیرت فرو رفت.

نیکوترین کار را همکلام شدن با خدا دید...هر کلامی، بر سرسبزی و خرمی اضافه میکرد....اینبار همه جا پر از گل و سبزه بود اما عمر گلها ابدی ...مدتی بعد خوابش گرفت...

ابلیس گفت: چشم روی هم بگذاری اثری از این سرسبزی نخواهی دید...

بنده جواب داد: سیصدسال هم که به خواب بروم...این سبزه زار خشک نخواهد شد... این خرمی از کلام خداست...

خدا کلامش را گرامی داشت به خط خودش و با مرکبی سرخ، شهادتش را ثبت کرد و بر مکان خوابیدنش، مسجد ساخت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۰۴
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر باهم حرف می زدند؛ یکی خدا و دیگری بنده. بنده متوجه شد آیه ها ستاره اند. چشمانش را که به آنها می دوزد ارتفاع می گیرد. آنقدر بالا می رود که همه چیز و همه وقت و همه جا را می تواند یکجا ببیند.

بنده گفت: الله اکبر! از این بالا، چقدر دیوارها و بن بست ها و موانع حقیرند. خدایا همکلامی با تو قد را بلند می کند.

ابلیس گفت: طمع من به نشسته هاست...شریکشان در اموال و اولاد هستم

موانع من برای آنها موانع است...

خدا گفت: نگران نباش آرام آرام که کلامم را جاری کنی نشسته ها بلند می شوند و قد می کشند.

بنده از خوشحالی گریه کرد و صورتش به سجده افتاد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۷
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر بودند که با هم حرف می زدند. یکی خدا و یکی بنده. کلام خدا رحمت بود؛ توحید ناب؛ که در دهان بنده، عسلِ تقوا می شد.
بنده که خاصیت کلام خدا را دید، مسافر صحرا و دشت شد، بارش را بر روی انعام گذاشت و راهی شد هر درخت و کوه و کندو را پایگاه خدا کرد...
طاغوت خواست شیرینی عسل را تلخ کند زهر شرک همراه داشت
بنده ترسید!
خدا گفت: وقتی با من هم کلام میشوی از شیطان به من پناه ببر...
بنده دیگر نترسید؛ همه جا امر خدا را اجرا می کرد. مدتی که گذشت...دیگر هر کوچه ای شربت داشت؛ ایستگاه صلواتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۲
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. بنده از مسیر کلمات خدا استشمام گل محمدی می کرد...سرش را که بالا می گرفت، آسمان دشت گل بود وسیع و بی انتها 

 ابلیس باطعنه گفت: زمین  را نگاه کن ببین چقدر تنگ و سیاه است مثل قلوب مجرمین.

بنده چشمش به غنچه های روییده در زمین افتاد.

خدا گفت: همه عالم بر صراط من است

غنچه ها با هم به قدرت خدا و ضعف ابلیس خندیدند... زمین پر از آسمان شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۸
کاظم رجبعلی
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها


دو نفر با هم حرف می زدند، یک خدا بود و یکی بنده. بنده نگاهی به کلمات خودش با خدا کرد، دید در بیابان خشک درختی شده خوش قامت و پر شاخه، با میوه هایی آبدار و شیرین.خواست شکر نعمت کند. همانجا برای آن درخت خانه ای ساخت درش را هم باز گذاشت تا نسل به نسل بچه ها میوه توحید بچینند.
ابلیس که این صحنه را دید روزگارش سیاه شد، شروع کرد به وعده های دروغ دادن تا خبر و نشانی این خانه به بچه ها نرسد و کسی از درخت توحید نچیند...
بنده، نگران بچه ها شد...
خدا گفت: من خبر این خانه و درختش را به همه نسل ها می رسانم تا هوشیار باشند و بدانند توی این بیابان همیشه میوه شیرین هست میوه هایی که هسته دارند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۴
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. خدا هر چه می گفت، بنده می دید. هر جا هم که نمی دید وقتی بود که خیره شده بود... کلام آنجا متوقف بود.

ابلیس باطعنه گفت: کو چشم؟کو چشم انداز؟  

بنده از کوری ابلیس ترسید!

خدا گفت: شهید!

بنده تکانی خورد انگار که دوباره متوجه همکلامیش با خدا شده باشد.فهمید شهید آنچه خدا نازل کرده و میکند را می بیند. چون لحظه ای چشم از رسول برنداشته است.

چشمانش را داد به شهید، دیگر چشمانش خیره نشد...به هر چیز خدا امر میکرد چشم می دوخت و از هر چیز که خدا می گفت، چشم بر می داشت.

فهمید شهید بینایی چشم است و همکلامی با خدا بدون بینایی ممکن نیست!

فهمید هر تغییری از پراکندگی یا همجهتی چشم ها به نسبت رسول است!

فهمید شهید جهت دهنده چشم ها به کلام خداست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۶
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و یکی بنده. بنده گفت:  از همه زندگیم، چه سخت باشند چه آسان، قطعه هایی هست که انگار جوری دیگرند...آنقدر شیرین و گویا هستند که می توان برای دیگران تعریف کرد. آنقدر ارزش دارند که قابل توصیه اند!

ابلیس گفت: چقدر سهم تو از این بخش از زندگی کم است...اکثر زندگی تو ارزشی ندارد...

بنده دلش گرفت.

خدا گفت: من برای تو قرآن را فرستادم وقتی به هر آیه پناه می بری زندگیت قصه می شود! این همه قصه انبیا و صالحان را برای قصه شدن زندگی تو نازل کردم! 

بنده فهمید بعضی قصه ها آیه می شوند و آیه های خدا قصه سازند و تبعیت از آنها با توکل بر خدا در صحنه های زندگی قصه سازی زندگی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۳
کاظم رجبعلی