.

بایگانی

چقدر عمیق است سوره فتح و حدیبیه!

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

امروز در نماز اعلام شد، تا مسلمانان برای انجام حج عمره، آماده شوند. این خبر شوک برانگیز است. حج عمره، با حج تمتع که در ماه ذی الحجه است فرق دارد. روزهایش می­تواند محدودتر باشد و خیلی از توقف­ ها و کارهایی که در حج تمتع انجام می­شود را ندارد و مختصر و ساده ­تر است. تکان دهنده بودن این خبر به خاطر تفاوت حج عمره با حج تمتع نیست. حاجی ها برای حج به مکه می ­روند. یعنی جایی که قریش هستند. خبر تکان­­ دهنده است چون اولش کسی باور نمی­کند و بعد که می­فهمد تصمیم جدی است، می­گوید حتماً این سفر بی­ بازگشت است. شوخی که نیست، قریش که به این راحتی جنگ بدر را فراموش نکرده است. کسی از کارهای محمد سر در نمی­ آورد. او با این خطر کردن، قصد دارد چه کند؟ در مورد مسلمانان  چه فکری کرده است؟ از قریش چه فرضی در ذهن دارد؟ محمد مصمم است. تا اینجایش قابل تحمل است و مشکلی نیست.

به هر حال می ­توان تسلیم این تصمیم شد و آن را پذیرفت. اما اینکه می­ گوید: کسی هیچ اسلحه ­ای جز شمشیر در غلاف همراه خود نیاورد، تحمل کردنی نیست. همراه داشتن شمشیر چیزی عادی است و معنای مسلح بودن ندارد. اما وقتی پای سپر، زره، کمان و به ویژه نیزه به میان بیاید، آرایش، آرایش جنگی است. سعد پسر عباده در این مورد با محمد صحبت می­ کند؛ شاید بتواند نظر محمد را عوض کند. عمر پسر خطاب هم تصور می­ کند که باید با خود اسلحه ببریم. اما محمد نظرش عوض نمی­شود و تصمیم خود را گرفته است. محمد به چشم­هایی که از بیرون او را می­پایند و نظاره می­ کنند دقت دارد. همه جزئیات مهم هستند. مسلمانها خیلی از وقت­ ها بوده که جزئیات را نادیده گرفته ­اند و از همانجا خسارت دیده­ اند. اکنون باید حساس­ ترین تحرک سیاسی و توحیدی خود را باید تجربه کنند. آنها باید بفهمند که همه چیز در اسلحه­ های رایج خلاصه نمی­ شود. آنها اگر همراستا با محمد باشند، حلاوت توحید را در جامی از سیاستی پاک نوش جان خواهند کرد. حج روح جدا شده جهاد و سیاست است که اگر خوب فهمیده نشود، نه جهاد و سیاست قابل فهم است و نه حج. دوشنبه اول ذی ­القعده مسجد شجره در نزدیکی مدینه محل مُحرم شدن هزار و ششصد زائر خانه خداست. مُحرم شدن یعنی نیت انجام مراسم حج کردن و به دنبال آن حرام کردن برخی چیزها بر خود. زائران به سمت خانه خدا می ­روند در حالی که معلوم نیست زنده بازگردند. در میان آنها تعدادی از زنان و کودکان نیز وجود دارند. خیلی­ ها نخواستند همراه این کاروان باشند. هزار و ششصد نفر ظرفیتِ جمعیتیِ مدینه نیست. مدینه اگر می­خواست حاجی­ های بیشتری روانه مکه می­کرد. اما همین­ ها هم که آمده­ اند، خودشان با پای خودشان به خانه چه کسی می­ روند؟ خانه خدا یا خانه دشمنان خدا؟ اگر ایمان داشته باشی شجاعت داری؛ شجاع که باشی، می­ گویی به خانه خدا می­ رویم و اگر ترسو باشی، تصورت این است که به سمت خانه دشمن خدا و به سوی مرگ گام بر می ­داری. اگر ایمان داشته باشی، حسن ظن داری و خوش گمان به تصمیم رسول خدا هستی و اگر خوش­ گمان نباشی، ناآرام که نه، نامؤمنی. محمد به سمت خانه خدا می­رود. حج باید زنده شود و ابهت و ارزش آن احیا شود. الان وقت آن است. حج شاخص حرکت درست جهانی شدن مسلمانان است. اگر جایگاهش شناخته شود، حکومت در اوج قدرت، پاک و معصوم می­ شود. بریده از آتش؛ مسلمانان با حج می­ توانند هرگز به سرنوشت یهودیان، نصرانی­ها، صابئین و مجوس­ها گرفتار نشوند. چشم­هایی هستند که مراقب مسلمانان هستند، دور نیست که روزی آنها نیز مسلمان شوند. مسلمان شدن آنها برای محمد مهم است اما چگونه مسلمان شدن آدم­ها نزد او مهم­تر است. لجاجت قریش و جنگ­های ناگزیر، به مسلمانان فرصت نداده است که پاکی خود را در اشتیاق به خانه خدا نمایان کنند. این اشتیاق فقط خود را در تغییر قبله بروز داده است. از بیرون، نگاه به مسلمانها، نگاه به رقیب قدرت طلب بوده است. به خصوص وقتی که گاهی صداهای نخراشیده­ای از جانب برخی مسلمانان، به جای تأکید بر محمد و اهل بیت او، بر قریشی بودن تأکید می­ کنند؛ که معمولاً از جانب اهل مدینه هم بی پاسخ نمی ­مانند. پاسخی از همان جنس قبیله ­گرایی. حرکت به سمت حج، آن هم در این شرایط نامعلوم، مثل پریدن در آب سرد، برای غسل کردن است. یک جور تظاهر به پاکی برای ایجاد اطمینان در قلب دیگران. پاکی از همه رفتارهایی که در چشم ناظران، ادا و اطوارهای قبیله و گرایشات قبیله­ ای را به رخ کشیده است. مسلمانان تا عطش خود را به حج نشان ندهند، مطلوب نمی ­شوند. انگار که این مرحله، جزئی از آداب جهانی شدن و جهانی فکر کردن آنهاست.

کاروان مسیر خود را دنبال می­ کند، پیشاپیش کاروانِ محمد، هفتاد شتر را که با پارچه ­های رنگی تزئین شده ­اند پیش انداخته است. مسلمانان هم شتران خود را به آنها اضافه کرده ­اند. حرکت شتران خیلی زیبا و بامزه شده است. چشم­ها معنی این کار را خوب می ­فهمند. این کاروان قصد زیارت خانه خدا دارد.

در این مسیر از برخی قبیله­ ها دعوت می­شود که همراه مسلمانان به زیارت خانه خدا بیایند. آنها هم­پیمان محمد هستند. شایسته است همراهی کنند. اما قبیله ­ها این سفر را ماجراجویی می­ دانند و حاضر به همراهی با این کاروان نمی­ شوند. محمد قبیله بنی­ نَهد را به اسلام دعوت می ­کند. آنها نمی ­پذیرند؛ در عوض برایش شیر می ­آورند. محمد هدیه را قبول نمی­ کند اما مقداری شیر از آنها خریداری می ­کند. آنها خوشحال می­ شوند. رفتارهای محمد معنادار هستند. نه نزدیک شدن­ های او بی حساب است و نه دور شدن­ هایش. چشم­های بسیاری مراقب این رفتارها هستند و پیام­های آن را رنگی و شفاف می­ بینند.

خبر حرکت مسلمانان به قریش رسیده است. دستپاچه شده ­اند. تصمیم آنها جلوگیری از ورود مسلمانان به مکه است. آنها اصرار بر این مانع شدن را حیثیتی می­ دانند. دویست نفر به فرماندهی خالد پسر ولید در منطقه غمیم که در مسیر ورود مسلمانان به مکه است، مستقر شده ­اند. دیده ­بان­هایی در همه گذرگاه ­ها گماشته شده­ اند، تا تحرکات مسلمانان را زیر نظر بگیرند. کار دیگری که قریش انجام می­دهد، ذبح شترهایی فراوان، از ترس سبقت گرفتن مسلمانان در سفره­ داری برای جلب قبیله ­هاست. مسلمانان با آرامش و حوصله در حال پیشروی هستند. به جحفه که می­ رسند، محمد از دویادگار گرانبها می­ گوید؛ کتاب خدا و عترتش. منظور از عترت، اهل بیت(ع) هستند. اهل بیت یعنی آن بخشی از خانواده محمد که خداوند طهارتی به آنها بخشیده است که آنچه می­ دانند و انجام می­ دهند، با آنچه محمد می­ داند و انجام می ­دهد، مطابقت کامل دارد. اهل بیت، درِ خانه­ شان به داخل مسجد باز می­شود.

صحبت از اهل بیت در این معرکه، بوی شهادت می­ دهد. هنوز شایعه کشته شدن محمد در جنگ احد و تأثیرش در به عقب برگشتن عده ­ای از مسلمان­ها از خاطره­ ها پاک نشده است. باید معلوم شود با وجود چنین فرضی، تکلیف مسلمانان چیست. از این به بعد، تأکید روی اهل بیت خیلی زیادتر می­ شود. چون خیز و قیام محمد برای جهانی ساختن اسلام، امتدادش تا پایان عُمر محمد نیست و قرار نیست با رفتنش از این دنیا، هرآنچه تا کنون ایجاد کرده و ساخته است، از بین بروند. محمد راهنمایی از بیابانگردان انتخاب می ­کند و از مسیری دیگر به حدیبیه می ­رسند. از آنجا تا مکه تقریباً بیست و دو کیلومتر فاصله است. اگر آنها به این فاصله از مکه نمی رسیدند، همه چیز خراب می ­شد. چاه در حدیبیه آب کافی ندارد. برخی مسلمانان مضطرب می­ شوند. محمد اضطراب آنها را برطرف می ­کند. آرامش، مهم­ترین زمینه برای اجرای چیزی است که محمد به عاقبت آن اندیشیده است. از قبیله خزاعه که هپیمان محمد هستند، عمرو پسر سالم چندین گوسفند به عنوان هدیه آورده است. یکی دیگر از آنها هدایایی آورده است و از رسول خدا اجازه می­ خواهد دست ایشان را ببوسد. محمد با مهربانی اجازه می ­دهد. دستی بر سر او می­ کشد و به او می ­گوید: خداوند به تو خیر و برکت دهد. مسلمانان هنگام وضو گرفتن قطرات آب وضوی محمد را به عنوان تبرک می­ گیرند. چشم­هایی از بیرون مراقب این رفتارها هستند. این صحنه ­ها، هم شکاف­های زشت و شیطنت­ آمیز منافقان را ترمیم می­کند و هم قدرت مسلمانان را به رخ دشمنان می­ کشد. وقتی سر و کله نمایندگان مشرکین پیدا ­شد، یکی از رؤسای قبیله­ های هم ­پیمان با قریش، عروه پسر مسعود ثقفی است. این مرد یکی از آن سه برادری است که محمد در یکی از سخت­ ترین دوران رسالتش به شهر آنها یعنی طائف رفته بود و آنها به بدترین و سردترین شکل با او برخورد کردند. اکنون او برای مذاکره با محمد آمده است تا تصمیمش در مورد ورود به مکه را تغییر دهد. موفق به این کار نمی ­شود اما صحنه­ های پر عاطفه ­ای که دیده است را، برای قریش تعریف می ­کند و آنها را از روبرو شدن با مسلمانانی که اینچنین به محمد عشق می­ورزند، برحذر می­دارد.

نماینده دیگرِ قریش، حُلیس پسر علقمه رئیس احابیش است. او هم آمده تا از محمد بخواهد بازگردد. محمد خوب او را می­ شناسد. دستور می ­دهد صحنه ورود او را، جوری مرتب کنند که شتران تزئین شده برای قربانی را ببیند. می­گوید حُلیس از قومی است که برای قربانی احترام زیاد قائل هستند. گرایش او به الله است. این کار باعث می­ شود وقتی حلیس نزد مشرکان باز می­ گردد، به آنها می­گوید: من عده ­ای را دیدم که نمی ­توان مانع آنها شد؛ آنها برای طواف خانه خدا آماده می­ شوند. قرار ما مانع شدن برای چنین افرادی نبود. حلیس قریش را تهدید کرد و گفت: اگر بخواهید مانع آنها بشوید، من و قبیله­ ام به کناری می­رویم و شما را یاری نمی­کنیم. رسول خدا خراش پسر امیه کعبی را، به عنوان نماینده خود به سوی قریش می ­فرستد. تا هدف مسلمانان را از ورود به مکه به آنها اعلام کند. اما مشرکان مکه اسب او را پی می­کنند. یعنی باقطع پاهای حیوان، او را می­ کشند و سوارش را سرنگون می کنند. می­ خواهند پسر امیه کعبی را بکشند، اما حلیس این اجازه را به آنها نمی ­دهد.

محمد زمینه را برای فرستادن فرستاده بعدی، آماده کرده است. عمر پسر خطاب را برای این کار صدا می ­زند. و از او می ­خواهد با قریش گفتگو کند. او نمی ­خواهد به این مأموریت برود. می­ گوید قریش من را  خواهند کشت و از طایفه­ ام، بنی عدی کسی از من حمایت نمی­ کند. رسول خدا سکوت می ­کند. چیزی که عمر می ­گوید، از چشم محمد مخفی نبود. بهتر بود که او می­ پذیرفت. عمر، عثمان پسر عفان را برای انجام این مأموریت پیشنهاد می ­نماید. عثمان در ورودی شهر با مشرکان وارد گفتگو می­ شود. می­ گوید محمد گفته است ما برای جنگ نیامده ­ایم بلکه برای بزرگداشت خانه خدا آمدیم و بعد از قربانی شترانمان، شهر را ترک می ­کنیم. او گفت جنگ برای قریش سودی نداشته است و بزرگانتان را از بین برده است. به او گفتند بازگرد و به محمد بگو اجازه نخواهند داد تا وارد مکه شود. در این میان، یکی از خویشاوندان عثمان که ابان پسر سعید بن عاص نام دارد، به عثمان پناه می­دهد و سوار بر اسب برای حفظ جان عثمان حرکت می­ کند و به این شکل عثمان می­ تواند وارد شهر شود. عثمان در این مأموریت، زمان را نادیده می ­گیرد و توقف سه روزه او به هر دلیل که باشد، دیدار با خویشاوندان یا سعی در راضی کردن مشرکان، باعث نگرانی در همراهان محمد می­ شود. تصور این بود که عثمان توسط مشرکان کشته شده است. به جز عثمان ده نفر دیگر از مهاجرین هم برای دیدار خویشان خود، به مکه آمده ­اند. هیچ کدام بازنگشته ­اند. شبی که گذشت، یک دسته پنجاه نفره از قریش قصد حمله به مسلمانان را داشتند که توطئه آنها با هوشیاری نگهبانان به جایی نرسید و تعدادی از آنها اسیر شدند. کنار چاه، جَدّ پسر قیس رئیس طایفه بنی سلمه که در منافق بودن دست کمی از پسر ابیّ ندارد، حرف­های بدی زده است. او گفته است که این سفر بیهوده است و خودش هم اصلاً از مدینه قصد احرام نکرده است و فقط به خاطر همراهی با طایفه­ اش آمده است. حرف­های او به دلیل شکستن یکپارچگی مسلمانان، خطرناک و مسموم است. او به دلیل این بی­ ملاحظگی از ریاست طایفه برکنار می ­شود. محمد برادرزاده او بشر پسر براء را به جای او منصوب می­ کند. پسرِ جد، خیلی از رفتار پدرش ناراحت است. او یک رزمنده مخلص در جنگ­های بدر و احد بوده است. محمد خوب می ­داند هیچ اسلحه ­ای به اندازه یکپارچگی مسلمانان کارآمد نیست. او یک رزمایش معنوی و سیاسی ایجاد می­کند. بیعت دوباره مسلمانان با او زیر سایه درختانی که نام این بیعت را به بیعت شجره مشهور کرد، بسیار به چشم آمد. تأثیر این بیعت بر تصمیم مشرکان بسیار زیاد است. آنها قدرتی را دیدند، که تا به حال نظیرش را ندیده بودند. دست خدا بالای دست بیعت کنندگان است. خدا از این بیعت راضی است. خدا این بیعت را ایمان مضاعفی می ­داند که باعث نازل شدن سکینه و آرامش شده است. خدا فتح و باز شدن عرصه ای پیروزمندانه را بشارت می ­دهد. مؤمنین بیعت کننده با افتخار توصیف شده ­اند. آنها با نام محمد شناخته می ­شوند کسانی که با او هستند. نسبت به کافران شدت و قاطعیت دارند اما نسبت به یکدیگر منعطف و مهربانند. آنها نام و نشانی شناخته شده­ ای در تورات و انجیل دارند. در تورات به درختی تشبیه شده ­اند که به سرعت تنومند و بالنده می­ شود، آنچنان که باغبان از این شکوه و عظمت، انگشت به دهان بماند. در انجیل نشانی آنها با اثر سجده بر سیمایشان معرفی شده ­اند.

با ترسیم صحنه بیعت، که تعدادی از مشرکین هم شاهد آن بودند، برق و جلوه محمد و همراهان محمد، چشم قریش را خیره کرد. اکنون فرستادگان قریش برای مصالحه می­­آیند. سهیل پسر عمرو، نماینده مشرکان برای مذاکره است، او می­ گوید: کسی که با تو بجنگد از عاقلان و فهیمان نیست؛ ما از جنگ بیزاریم و جنگ خواسته نادان­های ماست. سهیل با این کلمات می­خواهد راه فراری آبرومندانه پیدا کند، آنها دچار حیرت شده ­اند. محمد با آمدنش برای زیارت خانه خدا آنها را غافلگیر و بیچاره کرده است. اکنون سهیل درخواستی دارد؛ آزادی اسیرانی که قصد شبیخون به محمد را داشتند. محمد مخالفتی ندارد به شرط اینکه نفراتی که از طرف مسلمانان به مکه رفته­ اند، بازگردند. سهیل به نزد قریش بازمی­گردد. او هر چه را که باید بفهمد، فهمیده­ است و اکنون نوبت تصمیم­ گرفتن قریش رسیده است. آنها مخالفتی با ورود محمد ندارند؛ به شرطی که از سال آینده باشد. نگرانی آنها آبروی بر باد رفته است. آمدن محمد پشت درهای شهر مکه طوفانی بود که هیچ چیز از دشمن باقی نگذاشته است. اگر محمد امسال وارد مکه شود، یعنی با زور وارد شده است. سهیل باز می­گردد. محمد می­ دانست که او باز خواهد گشت. کسانی که به مکه رفته بودند، آزاد می­شوند. محمد قبل از آمدن سهیل به اشخاصی که درکی از فتح ندارند، تذکر می­ دهد: کسی به او نگاه تند و تیز نکند. خیلی سخت است که فتح کرده باشی، اما برخی از همراهانت عزای خوار شدن و شکست بگیرند. عمر پسر خطاب معترض است. او به محمد می­ گوید: اگر ما بر حق هستیم چرا باید به خواری و حقارت تن دهیم. محمد پاسخی به او می دهد که او توان هضمش را ندارد. می ­گوید: من عبد خدا و رسولش هستم. هرگز با فرمان خدا مخالفت نمی­کنم و او نیز مرا تباه نخواهد کرد. خدایا این چه جوابی است که او می­ دهد؟غریب، رهبری است که فتح و پیروزی را با مقصد فتح جهان بسنجد اما یارانش کمترین اعتماد و باور را نسبت به او نداشته باشند. دوستان عمر با او صحبت کردند و او ظاهراً آرام شد.

محمد، علی را صدا کرد برای نوشتن متن معاهده. بنویس علی! بسم الله الرحمن الرحیم. علی کاتب سریعی است چند لحظه از بیان جمله نگذشته آن را نوشته است. پهلوان تیزرو، انگار قلمش نیز بر اسب نشسته و روی کاغذ می­ دود. سهیل اعتراض کرد. ما رحمان را نمی ­شناسیم. بنویس بسمک اللهم. این شروع اشکالی ندارد. توحیدی است. اگر چه مشرکان در قرار دادهایشان از آن استفاده می­ کردند. این کلام تنها بخش باقیمانده از نامه ­ای است که موریانه آن را خورده بود. شعب ابوطالب. سالها پیش.

باشد اشکالی ندارد. بنویس علی! بسمک اللهم. این قرار دادی است میان محمد رسول الله با سهیل پسر عمر. جمله تما نشده، علی آن را نوشته است.

سهیل باز هم معترض است. بگو محمد پسر عبدالله. ما اگر بر این عقیده بودیم که تو رسول خدا هستی که الان...

صدای اعتراض مسلمانان بلند شد. رسول خدا قیل و قال­ها را ساکت کرد. علی کاغذ را جلو می ­آورد تا رسول خدا با دست خودش عبارت رسول الله را پاک کند. بنویس علی! این قرار دادی است میان محمد پسر عبدالله با سهیل پسر عمرو...

ده سال جنگ متوقف باشد و مردم در امنیت باشند. هر طایفه و قبیله­ ای در صورت تمایل با هر یک از مسلمانان و قریش می­ تواند هم­پیمان شود. هیچ طرفی نباید به هم­پیمان دیگری دست درازی کند. اگر از اصحاب محمد کسی پناهنده مکه شد، بازگردانده نشود ولی اگر از مکه کسی بدون اجازه ولی خود پناهنده محمد شد، بازگردانده شود. این شخص اگر مسلمان است باید آزادانه بتواند بر دین خود باشد و مورد اذیت و آزار قرار نگیرد.  محمد و اصحابش، امسال را به مدینه بازگردند اما از سال بعد می­ توانند برای سه روز در مکه اقامت داشته باشند. آنها جز شمشیر غلاف شده که سلاح مسافر است، نباید سلاح دیگری همراه داشته باشند.

قرار داد در دو نسخه تنظیم شد و از جانب دو طرف امضا شد. قبیله بنی­ خزاعه که از قبل هم وفادار به محمد بودند، اعلام هم­ پیمانی با محمد می­ کنند. قبیله بنی بکر هم هم­ پیمانی خود با قریش را اعلام می کنند.

محمد با یک تصمیم عجیب و غافلگیرانه صحنه­ های عجیبی به وجود آورده است. قریش هرگز تا این اندازه در تعهد فرو نرفته بودند. اما در نگاه اول، این محمد است که انگار باید هزینه­ های عاطفی بسیاری را بپردازد. ابوجندل فرزند سهیل پسر عمرو ظاهراً و از دریچه نگاهِ یاران محمد، اولین قربانی از آنهایی است که به محمد پناهنده شده اند. پدرش می ­گوید باید طبق قرار به بازگردانده شود. محمد گفت او قبل از امضای قرارداد آمده است؛ سهیل نپذیرفت. ماجرا تا به هم خوردن عهدنامه پیش رفت. محمد وساطت کرد. پدرش نپذیرفت. در نهایت ابوجندل را در حالی که فریاد می­ زد من مسلمانم و کافری مرا با خود می­ بَرد، کشان کشان به سمت مکه می­ بردند. جز صبر چاره ­ای برایش نبود. صدای ابوجندل در میان گریه ­های بلند مسلمانان گم شد.

مسلمانان مشق رزم و جنگیدن محمد را در میدان دیده ­اند، البته آنجا هم گاهی مضطرب و نا امید و بی اعتماد می­ شدند. اکنون نوبت مشق و فرماندهی محمد در میدان عواطف و قلب­هاست. چرا باید مسلمانان از یاد ببرند که محمد عبد و رسول خداست؛ او استاد ایجاد صحنه ­های جدید و صفحات سرنوشت­ ساز است. یاران او باید به یاد بیاورند روزهایی را که جرأت دور شدن از هم برای انجام ضروریاتشان را هم نداشتند؛ آن وقتی که محمد پتک را محکم بر سنگ ناامیدی می­ کوبید و جرقه­ های امید می­ ساخت. «به زودی با امنیت کامل دور بیت کعبه طواف خواهیم کرد. خداوند کسری و قیصر را نابود می ­کند و گنج­ های آنها را در راه خدا انفاق می­ کنیم. این جرقه یعنی یمن را فتح می­ کنیم این یکی یعنی شام و این هم ایران.»

حالِ دو دسته از یاران ضعیف الایمان محمد تماشایی و خنده­دار  و البته تلخ است: آنهایی که تا صلح حدیبیه متوقف می­ شوند و افقی جلوتر را نمی­ بینند؛ اما سعی می­ کنند برای همیشه خودشان را با این شرایط جدید تطبیق دهند و احساس رضایت هم نمایند. و آنهایی که اتفاقاً شبیه قبلی­ ها در صلح حدیبیه منجمد هستند اما از شدت خشم، حتی به صورت محمد هم نگاه نمی ­کنند و حرفش را نمی ­شنوند.

محمد می­ گوید: اکنون سرهایتان را بتراشید و شترهایتان را قربانی کنید. چه می­گوید؟ مگر ما دور خانه خدا طواف کردیم که حالا سر بتراشیم و شتر قربانی کنیم؟ ظاهراً خیلی­ ها منجمد شده ­اند. نفرات زیادی، از جایشان بلند نشدند. ام سلمه همسر محمد که اندوه را در سیمای رسول خدا می ­بیند، دلداری می ­دهد. باید هم دلداری داد به رهبری که به این فکر می­ کند اگر قدرت را به دست آوردیم، چگونه یهود و نصارا و صابئی و مجوس نشویم، و یارانی که با شتاب یه سوی مسخ شدن می ­دوند. ننگ بر سری که با وجود فرمان محمد، تراشیده نشود. ننگ بر باوری که طواف را مهم بشمارد اما بلاگردان چنین رهبری نباشد. ننگ بر درنگ و تعللی که قربانی کردن و قربان شدن را از محمد دریغ بدارد.

ام سلمه نظرش این است که اگر محمد سر بتراشد و قربانی کند، یخ نفاق می ­شکند و دیگران هم دست از تمرد بر می ­دارند.

درست می­ گوید همانی شد که پیش­ بینی کرد.

در این شرایط، سبیعه دختر حارث اسلمیه مسلمان شد و پیش از آنکه مسلمانان از حدیبیه بروند، نزد محمد آمد. شوهرش که از بنی مخزوم بود برای تحویل گرفتن او آمد. او مشرک بود و گفت: ای محمد، طبق شرطی که کرده‌ای و هنوز مُهر نامه خشک نشده است، زنم را به من بازگردان. قرآن نازل شد و حکم خدا را در مورد زنانی که مسلمان شوند، بیان کرد. سبیعه به مشرکان برگردانده نمی ­شود. اگر معلوم شود، فقط به خاطر مسلمان شدن پناهنده شده است. در قرار داد هم در مورد زنان صحبتی نشده است. محمد مهریه سبیعه را به همسر او می ­پردازد و او همراه مسلمانان به مدینه می­ آید. انگار که مکه از کنترل خارج شده باشد، مسلسل­ وار نفرات زیادی در حال مسلمان شدن هستند. به نظر می ­رسد مفاد عهدنامه هم در به صدا درآمدن کسانی که اسلام در قلبهایشان بود، بی تأثیر نباشد. شاهرگ شرک و بت پرستی در مکه زخم برداشته است و قطره قطره خون خود را از دست می­ دهد و هر لحظه ناتوان ­تر می­شود.

محمد به راه افتاد و بعد از چند روز به مدینه رسید. ابوبصیر از مکه گریخته است و خود را به مدینه رسانده است. می­ گوید مسلمان شده­ ام. مشرکان دو نفر را برای دستگیریش به مدینه می ­فرستند. محمد عهد خود را نخواهد شکست. ابوبصیر تحویل آن دو نفر داده می­ شود. در راه گپ و گفتگو میان بازداشت شده و بازداشت کننده بر سر شمشیر و کیفیت و خوبی آن گرم می­ شود؛ آنقدر گرم که یکی از مشرکان نمی­ فهمد چرا شمشیر را دست ابوبصیر می ­دهد. این اشتباه، به قیمت از دست رفتن جان او تمام می ­شود و ابوبصیر می­ گریزد و دوباره خود را به مدینه می ­رساند. می­ گوید ای رسول خدا تو به وعده خود عمل کردی و مرا تحویل دادی، اما خودم توانستم بگریزم. لبخند معناداری روی صورت محمد نقش بسته است.  منجمدهای در حدیبیه، یک دسته از همان­هایی که جلوتر از آن را نمی­ بینند، در ذهنشان دستگیری و تحویل ابوبصیر نقش بست. محمد به ابوبصیر می ­فهماند که مسلمانان نباید کمکت کنند اما خودت می­ توانی، به جایی غیر از مکه بروی. او هم جایی را پیدا می­ کند. جایی که از این به بعد میعادگاه فراریان مکه است. ابوجندل با هفتاد نفر و بعد هم نفرات دیگر به او اضافه می شوند. آنها در کمین قافله ­های مشرکین هستند. قریش با این اتفاق بیچاره­ تر از همیشه است. کسی را نزد محمد می­ فرستند و داوطلبانه می­ خواهند شرط برگرداندن فراری­ ها برداشته شود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۱۳
کاظم رجبعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی