.

بایگانی

حدیث کسا، شنیدن لحن حضرت فاطمه(س)

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۴۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

قبل از رفتن به هیئت دانش ­آموزی، یک سر رفتم درِ خونه مادرم...باید یک بسته ­ای را به او می­ دادم. توضیح دادم که دیرم شده و نمی­تونم بیشتر پیشش بمونم...خوشش نمیاد دستش رو ببوسم خم شدم تا صورتش را ببوسم دست انداخت دور گردنم...انگار که توی یک لحظه آسمون دلم ابری شد...قبلش هواشناسی هیچ چی اعلام نکرده بود...هوا صاف صاف بود...ولی الان فقط باید زودتر جمع و جور می کردم و می­ رفتم  ...چون اگر بارون می اومد، الکی گل و شل می ­شد و مادرم احساس نگرانی می ­کرد...

خوب.... خداحافظی کردم و رفتم بیرون...مسیر حرکت رو، یا یادم رفت گریه کنم یاشایدم جو تست و مسابقه منو گرفت ....که چقدر می تونم روی خودم کنترل داشته باشم...رسیدم هیئت ولی با توپ آماده شلیک...

روی صندلی نشستم بسم الله را گفتم، صلوات را هم بچه ­ها فرستادند که...برای کنترل بیشتر روی خودم، 30ثانیه­ای سکوت کردم...جواب داد...بغض فروخفته­ ام اکنون احتمالا از ناحیه گلو و پشت بینی به سینه منتقل شده بود...

چشمام بازتر شد ...دیدم امشب ترکیب جمعیت کمی متفاوت­ تره...تعدادی از بچه­ های دبستان و حتی کوچکتر هم بودند...کار خیلی سختیه هم مربی باشه هم بچه­ ها توی رده ­های سنی مختلف...تو هم نخوای کسی بیرون از جلسه بمونه...و همه احساس حضور داشته باشند...­

گفتم بچه ­ها هر کسی به یک صدایی حساسه...در حال صحبت بودم که یکی از بچه های دیر رسیده، بدون اینکه به من نگاه کنه اومد توی جلسه...روش اون ور بود... که پشت میکروفون گفتم... چیپس...توی یک لحظه برگشتن و نگاه  تعجب ­آمیز  اون به من و انفجار جلسه از خنده باهم یکی شدند...لحظاتی با تعجب نگاه نگاه می کرد که گفتم سلام...لبخندی زدو با حالتی بین شرمندگی و احترام نشست...

گفتم ببینید بچه­ ها بعضی صداها هست که آدم­ها نسبت به اون واکنش نشون می دهند... و سریع توجه می کنند...مثلا من الان که نزدیک چهل سالمه یکی از بزرگترین حساسیت­ هام شنیدن صدای مادرمه...حالا من مرده شما زنده اگه یه روز شهید شدم و دراز به دراز توی همین جلسه منو بیارید اگر مادرم صدام کرد و دیدید از این پهلو به او پهلو شدم...تعجب نکنید...بچه ها لحن مادرم قلبمو از جا در میاره...حتما شما هم اینطوری هستید...

امشب میخوام با این صحیفه فاطمیه(س)که دستمه یک معجزه دیگه نشونتون بدهم...میخوام اگر بشه و خدا توفیق بده...صدای مادرمون حضرت زهرا(س) را یک جوری بشنویم که قلبمون از جا کنده بشه...

بچه ها بهت برشون داشته بود...اصلا دلم نمیخواست جلسه یک همچین شروع طوفانی داشته باشه...اینجوری داشتم جلسه را از آخر به اول می آوردم...شایدم از آخر به یک آخری که...ولش کن اصلا دلم نمیخواد به آخر جلسه فکر کنم...

گفتم مهم­ترین جایی از روی اون میشه صدا و لحن اختصاصی یه مادر رو شنید...جاییه که یک مادر قصه بگه...یک حکایت تعریف کنه..

شروع و پایانش مهمه...جمله بندی­ها...استفاده از کلمات...

بچه ها منتظر بقیش بودند..من اصلا نمیخواستم جلسه اینطوری بشه...یعنی که چی اونا هم باید به حرف بیایند...

گفتم ببینم کی تونسته دست منو بخونه...اگه گفتین امشب کجای صحیفه فاطمیه رو میخوام براتون بخونم؟ خیلی زود یکی از بچه­ها حدس زد می خوام از حدیث کسا بگم...بین خودمون بمونه لجم دراومد...میخواستم لا اقل این سؤال دوری توی جمع بزنه...به روی خودم نیاوردم داشتم براشون...

گفتم حضرت زهرا(س)سال یازدهم هجرت به شهادت رسیدند...اون ته جلسه شانه ­های بعضی مربی­ها شروع به لرزیدن کرد...الان چه سالی هستیم؟

یکی از بچه ها گفت: 1396گفتم: این بر اساس تقویم شمسیه...سال یازدهی که گفتم بر اساس سال قمری بود...الان در چه سال قمری قرار داریم...

یکی گفت: 1439گفتم احسنت...با این حساب وقتی میخوایم صدای مادرمون را بشنویم...یعنی داریم صدایی رو که حداقل مربوط به چندسال پیش باشه می­شنویم؟بعد از چند ثانیه یکی گفت: 1428

توضیح دادم که هر سال قمری یازده روز از سال شمسی کوچیک تره...بعد برای اینکه جلسه زیاد به ضرب و تقسیم نگذره گفتم واقعا اگر بخوایم بدونیم به سال شمسی صدایی که امشب می­شنویم...باید این نکته رو هم توی محاسبه­ هامون بیاریم...

 جلسه خوب شده بود...فقط مشکل این بود که چند نفر از بچه ­ها که بیشتر با عدد و محاسبه مأنوس بودند درگیر شده بودند...برای درگیر شدن توجهِ بقیه، باید زودی می رفتیم سراغ اصل مطلب...

گفتم قبل از خواندن حدیث کسا، یک روشی را میگم که اگر دنبالش کنیم ان شاالله به نتیجه مطلوب یعنی شنیدن صدا و لحن حضرت زهرا(س)دست پیدا می­کنیم... اونم اینه که هر قطعه از صحبت­ها و تعبیرهای ایشون ما رو به کجا می بره و تا کجا پرتاب میشیم...مثلا ببینید می فرمایند روزی از روزها پدرم حضرت رسول(ص) به منزل ما آمد....یعنی الان ما کجا رفتیم؟یکی از اون ته مجلس گفت: مدینه در خانه حضرت زهرا(س)...

یک جوری شدم به نظرم هواشناسی باید توضیح بده که توده­ هوای انتقال یافته از گلو به سینه...چرا داره دوباره به گلو بر می گرده...

گفتم آفرین! همینجوری میریم جلو...متن عربی رو میخوندم و ترجه می کردم و از بچه ها می ­پرسیدم  الان کجا هستیم؟؟؟

حضرت رسول سلام کردند و من ...یعنی راوی ماجرا... حضرت زهرا(س)، گفتم: علیک السلام. حضرت رسول(ص) فرمود: من در بدنم احساس ضعف و بیماری می­کنم...روای ماجرا فرمود: به خدا پناهت می دهم از ضعف...الان کجاییم؟

صدایی از بچه ها نیامد...یکی از مربی ها گفت: پیش خدا...با اشاره سر تأیید کردم. و ادامه دادم.حضرت رسول فرمود برای من کسای یمانی را بیاور و روی من بینداز؛ احتمالاً نشسته بودند و در حالتی که به دیوار تکیه داده ­اند می­ خواستند سرشان را به دیوار بگذارند و چشم ها را ببندند...نمی خواستند به خواب عمیق بروند...خوب حالا کجاییم؟ یکی گفت: داخل خونه حضرت زهرا(س)؛ او یکی گفت یمن...کنار کسانی که در حال دوختن کساهای یمانی هستند...از ریزبینیش خوشم اومد و خیالم راحت شد که جلسه روی غلطک افتاده و خوب جلو می ره...

فرمود: کسا را روی ایشان انداختم و خودم کناری به تماشای حضرت رسول(ص) ایستادم...صورتشان مثل ماه تمام می­درخشید...تا اومدم بپرسم الان کجا هستیم؟ یکی گفت توی آسمون جایی که ماه کامل هست..

گفتم عجب!!!

ادامه دادم: ساعتی نگذشت که فرزندم حسن اومد...گفت: سلام مادر...گفتم: علیک السلام ای نور چشمم...پرسیدم بچه ­ها الان کجاییم؟وسطای سؤال پشیمون شدم ...چون خیلی سخت بود...خوبی حضور سنین مختلف همینه...یکی از بزرگترا گفت: چشم حضرت زهرا(س)که از رطوبت شوق برق میزنه... من هم حرفش رو تکمیل کردم که اون درخشش امام حسنه...با سر تکان دادن تأیید کرد...

ادامه دادم: سلام بر تو ای نور چشمم و میوه دلم... تعبیر میوه دل ما رو کجا میبره؟از اون وسطا یکی گفت درخت...گفتم آفرین یعنی قلب حضرت زهرا یه باغه که اون باغ درخت داره درختش میوه داره و میوه اون امام حسنه...

ادامه حدیث را خواندم برای تند تر کردن ریتم جلسه مجبور شدم توقف­ هایم را با فاصله انجام بدم و بچه ها یکجا جواب بدهند: امام حسن فرمود: مامان من از نزد تو استشمام عطر خوب می­کنم...انگار که رایحه جدم رسول خدا باشه ...گفتم بله پدر بزرگ تو زیر کساست.. پس امام حسن به سمت کسا رفت و فرمود: سلام پدر بزرگ... ای رسول خدا(ص)آیا اجازه میدی منم بیام پیشت زیر کسا؟

رسول خدا فرمود: علیک السلام فرزندم و ای صاحب حوضم...بهت اجازه دادم...پس امام حسن (ع) وارد کسا شد...بچه ها الان کجاییم؟

کنار دستم یک نفر گفت: توی کسا...گفتم: شاید ولی بهتره صبر کنیم با قصه گو که همون مادرمونه بریم اونجا...

یکی دیگه گفت: حوض

آفرین: پس باید بگیم توی بهشت اونجاییش که حوض پیامبر هست و امام حسن(ع) را میشه اونجا ملاقات کرد....

توده هوای کم فشار همینطور بین آسمون گلو و پشت بینی و آسمون سینه در گردش بود...حال این لحظات اصلا قابل وصف نبود.

قصه گو قصه را اینجوری ادامه میده که لحظاتی نگذشت که فرزندم حسین آمد و رو به من کرد و گفت: سلام مامان؛ گفتم علیک السلام ای نور چشمم و ای میوه دلم...

بچه های کوچکتر حرفم را قطع کردند و با هم و در هم  می گفتند: یکی گفت اشک چشم حضرت زهرا که به خاطر امام حسینه...اون یکی گفت اشک چشم نه نور چشم...گفتم هر دوتا درسته یک جور اشک داریم که گرمه وقتی گریمون بگیره توی چشم جمع میشه...یه مدل سردشم هست که از شوق در میاد و باعث میشه چشم آدم برق بزنه...اون یکی گفت: آقا قلب حضرت زهرا باغ بهشته که درخت داره درختش میوه داره میوه اش هم امام حسینه...دلچسب بود...

توده هوا کار دستم داد...مثل ابر بهار گریه کردم....از شوق..انگار یکی که زورش زیاد باشه دو دستی منو بگیره و هی تکونم بده...همین طوری میلرزیدم...جلسه از دست رفت بزرگترها با صدای بلند گریه کردند...ثانیه هایی بعد بحث رو ادامه دادیم...

امام حسین گفت: مامان چقدر اینجا پیش تو خوش عطر شده ...نگار که رایحه جدم رسول خدا باشه ...بهش گفتم آره جدت و داداشت زیر کسا هستند...پس حسین رفت نزدیک کسا و گفت: سلام باباجون!سلام ای کسی که خدا انتخابش کرده...به من اجازه میدی منم با شما دوتا زیر کسا باشم؟

حضرت رسول فرمود: علیک السلام ای فرزندم و ای شافع امتم...

خوبی هیئت اینه که به بچه های کوچولو هم لازم نیست بگی شفاعت چیه...فقط پرسیدم بچه­ ها با امام حسن که رفتیم بهشت اونجایی که حوض داره الان با امام حسین کجا رفتیم؟یکی از بچه های دبیرستان جواب داد قیامت ...اونجا که آدما باید نجات پیدا کنند...

علیک السلام ای فرزندم و ای شافع امتم...بهت اجازه دادم پس حسین(ع) هم داخل کسا شد.

در این موقع بود که ابوالحسن علی بن ابی طالب اومد...لحن قصه­ گو اینجا حماسی میشه...چون هم از کنیه حضرت، _اون اسم رسمیه_ داره استفاده میکنه و هم خود کلمه علی بن ابی­طالب رو یه طور خاصی به کار می ­بره... یعنی با افتخار داره حرف می­زنه...

این حرف یعنی الان ما رفتیم کجا...؟سکوت شد بعد از چند ثانیه یکی گفت: صحنه های جهاد...

بچه ­هارو اینقدر حاضر الذهن ندیده بودم...رو به جمع گفتم لال و بی ایمون از دنیا نری بلند بگو باریک الله...همه با یک ملاحت خاصی یکصدا گفتند: باریک الله ...

در این موقع بود که ابوالحسن علی بن ابی طالب اومد، و فرمود: سلام بر تو ای دختر رسول خدااااا؛ گفتم: علیک السلامای ابالحسن ای امیرالمؤمنین....

یکی دست بلند کرد؛ اشاره کردم بگو...گفت: رفتیم پیش مؤمنین که همشون امیر دارند...یه جوری نگاهش کردم که یعنی آخه من به تو چی بگم...نیم وجبی!!! با چشمام می خواستم بخورمش...

قصه رو از زبان قصه گو ادامه دادم که :...امیرالمؤمنین گفت: ای فاطمه من از کوی تو استشمام عطر خوبی میکنم انگار که رایحه برادر و پسر عمویم رسول الله باشد...گفتم بله اینجاست کنار دو فرزندت زیر کساء...علی(ع)رفت به سمت کساء و گفت: سلام بر تو ای رسول خدا...به من اجازه می دید بیام زیر کساء؟ به او گفت: علیک السلام ای برادرم و وصی و جانشینم و علمدارم...به تو اجازه دادم...پس علی(ع) داخل کسا شد.

پرسیدم: قصه گو ما رو کجا برد؟ یکی از مربی ها دست بلند کرد و گفت از علمدار می فهمیم که میدان جهاده..

گفتم: حالا دیگه وقت رفتن ما زیر کساست...با کی میریم؟ با قصه گو...

بعدش خودم رفتم به سوی کساء و گفتم: سلام بر تو باباجان ای رسول خدا(ص)به هم اجازه می دهید با شما به زیر کسا بیایم؟

گفت: علیک السلام ای دخترم و ای پاره تنم به تو اجازه دادم. پس داخل کسا شدم...

خوب حالا اینجا کجاست که ما رفتیم؟ هر کس از گوشه­ ای گفت زیر کساء گفتم جایی که هم رسول خدا و هم امیر مؤمنین و هم حضرت زهرا و هم امام حسن و امام حسین علیهم السلام در نزدیکترین فاصله هم هستند...

حالا باز هم بقیه اش را از زبان مادر قصه گو بشنویم: وقتی همه کامل زیر کسا جمع شدیم، پدرم رسول خدا(ص)، دو طرف کسا را جمع کرد و با دست راستش به آسمان اشاره کرد و گفت: ای خدا اینها اهل بیت من و نزدیک من هستند؛ گوشتشان گوشت من و خونشان خون من است...

یکی گفت رفتیم پیش خدا...تأییدش کردم و گفتم شکلی که حضرت رسول(ص) از کسا درست کردند، شبیه گنبد زیارتگاه ­هاست هر وقت گنبد دیدید یادش بیفتید...بعد ماجرا را ادامه دادم...

مرا به درد آورده هر کسی که آنها را به درد بیاورد، و مرا غمگین کرده، کسی که غمگینشان کند. سرِ جنگ دارم با کسی که با آنها جنگ داشته باشد و سرِ صلح دارم با هر کسی که با آنها سلم باشد...دشمن دشمنان آنهایم و دوست دوستانشان؛ آنها از من هستند و من هم از آنهایم پس صلوات و برکات و رحمت و غفرانو رضوانت را بر من و بر آنها قرار بده...و از آنها پلیدی را دور کن و پاکیز­هشان بدار...

حالا راوی از یک جایی صحبت میکنه که نشون دهنده جایگاه خودشه... اگر بپرسیم الان کجاییم...باید بگیم بازم پیش خدا جایی که اوامرش رو به ملائکه بشنویم....

پس خدای عزوجل فرمود: ای فرشته ­های من و ای ساکنان آسمانهایم...من آسمان را بنا نکردم و زمین را نگستردم و ماه را نورانی نکردم و خورشید را تابان نکردم و کهکشان و فلک را به گردش در نیاوردم و دریا را جریان نبخشیدم و کشتی را روان نکردم به جز برای محبت این پنج نفرکسانی که زیر کساء هستند.

بچه ها خودشان یکی یکی میگفتند...قصه ­گو با کلماتش ما را تا کجاها برد....تا آسمان؛ تا زمین؛ تا ماه؛ تا خورشید؛ تا کهکشان؛ تا دریا و تا کشتی....

امین یا همان جبرائیل پرسید: ای خدا چه کسانی زیر کسا هستند؟ خدای بزرگ گفت: آنها اهل بیت نبوت و معدن رسالت هستند. آنها فاطمه و پدرش و همسرش و بسرانش هستند.جبرئیل گفت: ای خدا اجازه میدی بر زمین فرود بیام و ششمین نفر آنها باشم...خدا گفت: بهت اجازه دادم.

خیلی وقت بود که دیگه کسی دست بالا نمی­برد بچه ها هر جایی که قصه­ گو اونها رو برده بود رو می گفتند؛ وسط صحبت­های اخیر هم یکی با صدای بلند گفت معدن رسالت...اونقدر صداش بلند بود که همه خندیدند.

جبرئیل نازل شد و گفت: سلام بر تو ای رسول خدا، خدای بلندمرتبه به تو سلام می­ رساند و از تو به تحیت و کرامت یاد می­ کند و می گوید: قسم به عزت و شکوهم من آسمان را بنا نکردم و زمین را نگستردم و ماه را نورانی نکردم و خورشید را تابان نکردم و کهکشان و فلک را به گردش در نیاوردم و دریا را جریان نبخشیدم و کشتی را روان نکردم به جز برای شما و به خاطر محبت شما.و به من اجازه داده که با شما داخل شوم...ای رسول خدا من اجازه دارم؟

رسول خدا فرمود: و علیک السلام ای امین وحی خدا... معلومه که اجازه داری... به تو اجازه دادم.

قصه گو میگه جبرئیل هم به ما اضافه شد. و گفت:

خدا به شما وحی کرده و می­گوید: «انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» خدا شما اهل بیت را پاک مطلق قرار داده است.

بچه ها قصه گو ما رو برد جایی که وحی اتفاق می افته....الان ما اونجاییم...

علی به پدرم گفت: ای رسول خدا قیمت و فضیلت این جمع شدن ما زیر کساء چقدره؟پیامبر گفت: قسم به آن کسی که من را به حق پیامبر قرار داد و به رسالت و نجوا برگزید...کسی این ماجرا را در محفلی از محافل زمین که در آن جمعی از شیعیان ما و محبین ما باشند نقل نمیکنه مگر اینکه بر اونها رحمت نازل میشه و از ازدحام ملئکه پوشیده می­شن و ملائکه برای اونا استغفار میکنند تا وقتی که پراکنده بشن...

علی گفت: چه باحال... به خدا اینجوری ما و شیعه هامون رستگار شدیم به رب کعبه قسم...

یکی از مربی­ها گفت: این کلمه فزنا و رب الکعبه...آدم رو می بره هم کعبه و مسجدالحرام...هم مسجد کوفه...

گفتم چرا مسجد کوفه؟

گفت: آخه وقتی علی(ع)ضربت خوردند...گفتند فزت و رب الکعبه...

صدای گریه دو سه نفر از بچه های دبیرستانی به گریه بلند شد...گفتم ظاهراً این جمله تکه کلام علی(ع) بوده چون به جز این دو مورد بازم توی همین قصه از این عبارت استفاده میکنند...

ادامه دادم... قصه گو میگه: پیامبر برای بار دوم گفت: ای علی، قسم به آن کسی که من را به حق پیامبر قرار داد و به رسالت و نجوا برگزید...کسی این ماجرا را در محفلی از محافل زمین که در آن جمعی از شیعیان ما و محبین ما باشند نقل نمیکنه مگر اینکه هر گرفتاری بینشون باشه گرفتاریش رو خدا برطرف میکنه...و غمگرفته­ ای نیست مگر اینکه خدا دلش رو باز میکنه...و طالب حاجتی نیست مگر اینکه خدا حاجتش رو برآورده میکنه...

پس علی گفت: به خدا که اینجوری ما رستگار شدیم و به سعادت رسیدیم و شیعه­ های ما هم رستگار شدند و به سعادت رسیدند در دنیا و آخرت؛ به رب کعبه قسم...

قصه به سر رسید یادتون که نرفته قرار بود چی کار کنیم...میخواستیم از شکل قصه گفتن حضرت زهرا(س) صدای ایشون رو بشنویم...همون صدا که قلبمون رو از جا در میاره...خواهش من اینه توی این دو سه دقیقه­ ای که سکوت میکنیم اول یه مرور کنید و بشمرید....هرکسی به من عدد بده قصه­ گو مارو چندجا برده...کسی که بیشترین عدد رو بگه زحمت میکشه پشت میکروفون دونه دونه شون رو برای همه بیان میکنه...

سکوت شد...چراغ­ها رو هم خاموش کردند...بعد از دقایقی پرسیدم:

یکی گفت دوازده تا؛ او یکی هیجده تا او یکی 10تا...البته میدونستم حافظه یاری نمیکنه آدما بدون یاد داشت همه رو یک بار بشمرند و یکبار دیگه هم بازگو کنند... یکی که بیشترین تعداد را حساب کرده بود، گفت و باهم از آخر26تا شمردیم:

محراب مسجد کوفه، مسجدالحرام، جمع محبین و شیعیان، جایی که وحی اتفاق می افته، زیرکسا، معدن، بیت اهل بیت، آسمان، زمین، ماه، خورشید، کهکشان، دریا، کشتی، پیش خدا و نزد ملائکه، شکلی شبیه گنبد، صحنه جهادهای علی(ع)، نزد فاطمه(س)، جمع مؤمنین که امیرشان علی(ع)است، قیامت نزد امام حسین، بهشت کنار حوض نزد امام حسن، قلب فاطمه(س)که یک باغه که باغش درخت داره درختش میوه داره یکیش امام حسنه یکیش امام حسینه، چشم حضرت زهرا که نورش امام حسنه، چشم حضرت زهرا(س) که نورش امام حسینه، یمن جایی که کسا می دوزند.

گفتم: بچه ­ها صدای مادر ما یک صداییه که انعکاسش تا این جاهایی که اسم بردیم می­رسه...و ما رو به اونجاها می رسونه...دیدید که همشون پاک بودند و باشکوه...قصه باید پاک باشه یعنی وقتی ذهنمون رو جایی برد....اونجا جای خوبیه...حرف ها هم حرف های محبت آمیز و خوب بود...خوب و پاک

صدای مادر ما معجزه میکنه... فقط کافیه قصه ­ای رو که با صدای قشنگش تعریف کرده، جایی تعریف کنی...؛ اونجا پر از رحمت و ملائکه می­شه و همه گرفتاری­ها و غم­ها و حاجت­ها رو برطرف میشه... به این میگن قصه...یه اتفاق خیلی ساده مثل استراحت یک پدر و جمع شدن بچه هاش زیر چیزی که برای استراحت روی خودش می اندازه بود...ولی سر از عرش خدا درآورد و خاصیت گره­ گشایی از همه مشکلات...

یک اتفاق مهمی امشب افتاد...بچه ها صدای مادرمون رو شنیده بودند...نه.. بلکه خودشون قصه گو شده بودند...

صداشون آهنگ همون صدا رو گرفته بود....طبق اعلام هواشناسی تا دقایقی بدون گفتن هیچ جمله کلامی هوا بارونی بارونی بود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۱/۱۹
کاظم رجبعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی