.

بایگانی

۱۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی بنده. خدا می گفت و بنده خیره خیره نگاه می کرد. ۲۸۶آیه طول کشید، چشم هایش گرم شد و چرت کوتاهی زد. بیدار که شد ابلیس با طعنه به او گفت: کجا رفتی؟

بنده اولش هاج و واج نگاه کرد. بعدش احساس کرد می تواند با همین بهانه با خدا حرف بزند و خنده خنده گریه کند...

 خدا گفت خیالت راحت من حی قیومم اون موقع که تو چرت می زنی من بیدارم. هیچ وقت چشم ازت برنمی دارم.

بنده فهمید اینکه خدا چرت نمی زنه یعنی مهربونه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۵۷
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی بنده. ابلیس فضول هم لال شده بود.

بنده خدا می خواست به خدا چیزی بگوید، بلد نبود! خدا خودش یادش داد. گفت: در مورد همون کسی بگو که همه ستایش ها مخصوص اوست...دو سه کلمه که گفت، ابلیس گفت: «چقدر از هم دورید، پیش هم نشسته ­اید ولی درباره «او» می­گویید». بنده خدا بغضش ترکید.

آخر می­ دانست اگر به خدا بگوید «تو» یعنی داره به روی خدا نگاه میکنه. اما بلد نبود به خدا بگوید «تو». خدا گفت: من رحمانم؛ رحیمم، یادت میدم چه جوری به من بگی «تو». این شد که «ایاک نعبد و ایاک نستعین »را یادش داد.

بنده که یاد گرفت چه جوری میشه به روی خدا نگاه کرد، هدایت شد به صراط مستقیم. صراط کسانی که بهش می­ گویند: «خدا چقدر نزدیک است» و نه کسانی که می گویند: «خدا نزدیک نیست» و نه کسانی که از خدا دورند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۰۵
کاظم رجبعلی


بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها


دو نفر با هم صحبت می کردند؛ دو نفری که خیلی هم با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود، یکی بنده.

یک خدایی که همه چیز دارد، با یک بنده ای که هیچ چیز ندارد صحبت کرد.

داشتند صحبت می کردند که یک دفعه ابلیس پرید تو صحبت و گفت: کبوتر با کبوتر؛ باز با باز...

خدا گفت: نه! آخر من احدم! اگر قرار با شد فقط با هم¬شأن خودم هم کلام شوم، کلامی جاری نمی¬شود چون من هم شأنی ندارم.

بنده، آنقدر خوشحال شد. خوشحال از اینکه خدا احد است.

چون در ادبیات ابلیس کبوتر با کبوتر، خدایان با خدایان و بنده ها با بنده ها صحبت کنند. کسی با خدا که حرف نمی زند...

بند خدا گفت: فهمیدم! توحید، یعنی تو چقدر مهربانی!

خلاصه همه قصه ها از جایی شروع شد که یکی که داشت، نشست با کسی که نداشت صحبت کرد.

همه هدایت ها هم از اینجا شروع شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۲۶
کاظم رجبعلی