یک گزاره بدیهی!
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
اهدناالصراط المستقیم
کج رفته ام و گم کرده راهم...
آیا در این حوالی کسی هست که مرا از قعر این کابوس دحشت انگیز و وهم آلود بیدار کند و دستان خسته ام را به دستانی بسپارد که بودنم را خواسته است ؛ اما نه در این حال!
آری دستانم خسته است از دستانی که در ابتدای هر مسیری آن ها را به سویی کشیدند و پاهایام را به مقصدی نا معلوم دواندند...
هر بار که به سمتی کشیده شدم نفس نفس زنان در میانه ی راه خود را بیشتر گم کردم و راه را ناپیداتر!
تشنه بودم ولی سقایی نبود که مرا به جرعه ای آب سیراب کند...
خسته تر از خسته، بودنم را در میان هجوم راه های تیره وتار و نبودنم را در راهی روشن فریاد می زدم...
اما...اما او خواسته بود بودن وماندنم را برای خودش... محبوبی که نمی یافتمش...!
چشمانم جز سیاهی چیزی نمی دید...نمی دانستم غرق در ظلمتی بی انتها شده بودم یا که نور را گم کرده بودم...
سرگشتگی و پریشانی در درونم موج می زد و هرلحظه راه را برایم دورتر و دست نایافتنی تر می کرد؛
قلبم شکست...امیدم ناامید شد...از این همه سختی راه، گذر عمر و بی حاصلی..!
.
.
.
قطره ای چکید...مژه گانم تر شد...زمین بی حاصلم جان گرفت و حیاتی دوباره یافت،
دستی آمد و دستانم را به دستان تو سپرد...
آن چنان مرا در آغوشت فشردی که تمام خستگی ها، نا امیدی ها، تلخی ها و نرسیدن هایم را به رسیدن مبدل کردی...
به چشمانم خیره گشتی ...نگاه نافذت به قدری پدرانه بود که تمام وجود مرا در برگرفت و قلبم را با خود پیوند داد...جوانه ای زد و مرا دوستدار و دل باخته ی تو گردانید...
.
.
.
آری ؛ تو همانی هستی که تا به مقصد رسیدنم رهایم نخواهی کرد...که تو خود مقصود منی...
تو همان صراطی هستی که مستقیم بودنت را او در گوشم زمزمه کرد...همان که مرا به تو رساند...