.

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رئیس خدا پرستان شخصی به نام شیبه بود؛ شیبه یعنی پیرمرد دانایی که صورتش جوان است. به او عبدالمطلب هم می­گفتند. اجداد او به حضرت اسماعیل(ع) می ­رسیدند و اسماعیل پدرِ پدربزرگ­های او بود. عبدالمطلب ده فرزند داشت؛ دوتا از پسرهای او خیلی باهوش و خداپرست بودند. اسم یکی عِمران بود که به ابوطالب مشهور بود. و کوچکترین پسرش نیز عبدالله نام داشت. چیزی وجود داشت که عبدالمطلب را خیلی ناراحت می­کرد و آن ارزش نداشتن جان آدم ها در بین مردم بود. بعضی از مردم خیلی راحت آدم­ های دیگر را می­ کشتند. یک روز عبدالمطلب نقشه ­ای کشید و با این نقشه توانست به مردم بفهماند که جان انسان­ها خیلی عزیز است. او گفت من نذر کرده­ ام اگر خداوند به من ده پسر بدهد، یکی را درراه او قربانی کنم. این حرف خیلی عجیب بود ولی نقشه عبدالمطلب نقص نداشت. او قبلا ماجرای جدش ابراهیم و اسماعیل را شنیده بود و می دانست دارد چه کاری انجام می­ دهد. دهمین فرزند عبدالله بود که طبق نذر او باید قربانی می ­شد. همه مردم شهر جمع شدند تا ببینند عبدالمطلب چه کار می ­خواهد بکند. او گفت: با خداوند مناجات می­ کنم و از او می­ خواهم در قرعه ­ای که می­ کشم، به جای قربانی کردن عبدالله ده شتر قربانی کنم و گوشتش را به فقرا بدهم. قرعه کشیدند ولی جواب قرعه مثبت نبود. او تعداد شترها را بیست تا کرد تا بتواند دوباره قرعه بکشد، بازهم جواب منفی بود. این کار را ادامه داد تا صدتا شتر. این بار جواب قرعه مثبت شد. پس قرار شد به افتخار جانِ ارزشمند عبدالله، صد شتر قربانی شود و فقرا از گوشت آن استفاده کنند. چون عبدالمطلب بزرگِ شهر بود، کارهایش الگوی دیگران می ­شد به همین دلیل از آن به بعد کسی که مرتکب قتل غیر عمد می شد، باید صد شتر می­ پرداخت. مردم از آن به بعد فهمیدند وقتی دارند درباره جان کسی حرف می­ زنند، نباید ارزش آن را پایین بدانند. از آن به بعد کمتر کسی مرتکب قتل شد چون حتی سنگدل­ ترین آدم ها هم می دانستند جان انسان­ها ارزان نیست.

اما هنوز مشکلات بسیاری وجود داشت؛ ظلم های فراوانی که حتی انسان دلش نمی ­آید به زبان بیاورد. باید یک کار اساسی می ­شد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۱
کاظم رجبعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

ما توی بچگی این ایام که می شد، از این سرودها میخواندیم:

دیدی از آن لحظه که از اردوی کفار ***تیر ستم آمد بر آن امت چو رگبار

از مکه می گویم سخن ***از مکر و کین اهرمن

می گویم از آل سعود*** و از کینه آل یهود

احرامیان را زد شرر*** آن دشمن ضد بشر

بس در خیابان شد شهید*** از مرد و زن های رشید

اندر طواف کوی عشق*** شد کعبه آن مینوی عشق

اندر طواف بیت حق*** شب شد سحر آمد فلق

چادر به چادر دشت خون***صحن خیابان لاله گون

دست ستم گردیده رو***از دشمنان شد آبرو

سلام ای حاجیان غرق در خون***سلام ای لاله های دشت و هامون

سلام ای جان فدایان خدایی*** سلام ای عاشقان کربلایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۰۱
کاظم رجبعلی