سوره قلم
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر با هم حرف می زدند؛ یکی بنده و دیگری خدا. بنده می گفت:
-خدایا برای من واضح و روشن شده که هر موجودی تو را دارد.
با این بیانش داشت، از اتصال دائمی خودش با خدا می گفت.
دشمن نگاه بدی به بنده کرد؛ جوری که انگار با چشمش می خواست به او آسیب بزند. از خشم به خودش می پیچید و می گفت:
-مجنون!
خدا گفت:
-حق این است که تو با نعمت پروردگارت، مجنون و آسیب خورده از غیب نیستی. چطور ممکن است تو با این اخلاق باعظمت، مجنون باشی؟
بنده خیالش راحت شد و فهمید برای اینکه همه عالمیان از نعمت ذکر بهره مند باشند، نباید ذره ای کوتاه بیاید. صبوری کرد و قدم هایش را محکم برداشت و به خودش اجازه نداد میدان را خالی کند؛ حتی اگر جانش در خطر باشد.
صدای کافر بلند شد.
-باغم سوخت!
چوب بداخلاقی هایش را خورده بود. چیزی را فهمید که بیشتر عذابش می داد؛ اینکه پیش خدا مجرم بودن با سرِ سازگاری با حق داشتن، برابر نیست.
http://ghalamemastoor.blogfa.com/